سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زینت بخش مرد، دانش و بردباری اوست . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 85 آبان 27 , ساعت 3:25 عصر

همه آدمها با هم برابرنداما پولدارها محترم‌ترند.

همه آدمها با هم برابرند اما دخترها پر طرفدارترند.

همه آدمها با هم برابرند اما بچه‌ها واجب‌ترند.

همه آدمها با هم برابرند اما خانم‌ها مقدم‌ترند.

همه آدمها با هم برابرند اما سیاه‌ها بدبخت‌ترند، سفیدها برترند و.....

البته تبعیضی در بین نیست.

در کل همه آدمها با هم مساوی هستند و بعضی‌ها مساوی‌ترند


شنبه 85 آبان 27 , ساعت 3:25 عصر
در ذکر مناقب رجب‌خاتون

در ذکر مناقب رجب‌خاتون

آن مخدره‌ی اهل سیاست، آن مستوره‌ی عشق ریاست، آن رابعه‌ی ثانی، ولیده‌ی شیخ علی دوانی، آن گمشده‌ی وصال، آن نساء برتر از رجال، آن اهل قیل و قال، آن همیشه در اوهام، عیال مکرمه شیخ الهام، آن صاحب علت، آن «منزل» سخنگوی دولت، آن راقم ستون‌های چند وجبی، بانو فاطمه خاتون رجبی، آتشبار مخفی دولت بود و به جاروی قلم همه کس می‌نواخت.
اگر کسی گوید ذکر او در صف رجال چرا کرده‌ای گویم که خواجه انبیا علیهم‌السلام می‌فرماید: ان الله لاینظر الی صورکم الحدیث. کار به صورت نیست به نیت است. و نیت او همانا بسی مردانه بود، چه بسا بیشتر.
و شیخ محمود در ذکر او فرموده است: شگفتا مردی است این رجب‌خاتون همسر سید الهام. چنان مردانگی دارد که گاه بی‌اختیار وی را سید رجب خوانیم و همسرش را الهام جونم اینا.
نقل است که رجب خاتون در ایام شباب به شیخ الهام رسید که مشغول کتابت مصحفی در باب سخنوری بود. فرمود: چه کنی یاشیخ؟
شیخ الهام گفت: تو ندانی، اینها قیل و قال است.
پس رجب خاتون آن مصحف بگرفته در آب انداخت و گفت: این هم قیلی ویلی است. شیخ الهام دژم شد که: چه کردی ضعیفه؟ شانس آوردم که کاغذش واترپروف بود.
پس آن دو به خوبی و خوشی با یکدیگر زیستند و یک درمیان سخنگویی دولت بکردند.
نقل است که اول مرتبت در صبح می‌نبشت و یالثارات. چون شیخ محمود بر جمیع شیوخ و کبار ظفر یافت، آن مخدره‌ی مستوره از پس پرده برون شد به یاری شیخ. پس چادر به میان بست و مصحفی طویل بنوشت با عنوان: «تذکرة الپرزیدنت فی الشرح المقامات و المناقب الشیخ محمود و هو معجزة الثالث الف و التکفیر و الکوبش کلهم اغیار بالتوپ و الضرب و الشتم و الاردنگ».
و مشایخ بسیار جمع شدند و از تاویل چنین مصحفی عاجز بمانند و بسیار از این فیوض معانی به فیوزپرانی افتادند.
بنا به اعتراف موافق و مخالف چنان شیخ محمود دل و دیده‌ای او پر کرده بود که خود را گم کرده و کس جز او نمی‌دید و می‌گفت: «فی البصری شیخ محمود ولاغیر». بیت:
به دریا بنگرُم دریا ته وینم
به صحرا بنگرُم صحرا ته وینم
عجب بیلبورد توپی چاپ کردی
که هر جا بنگرُم تنها ته وینم
وی را گفتند: «حضرت عزت را دوست داری؟» گفت: «عزت نمی‌دانم کیست ولی غلامحسین و محمود یه چیز دیگه‌ن».
و گفت: هاشمی و رضایی و خاتمی و کروبی و معین و ناطق نوری و لاریجانی و توکلی و قالیباف و بقیه باید از بین بروند.
و گفت: ای اهل دنیا! تنها سه کس از شما به بهشت می‌رود و مابقی به جهنم. اولی شیخ محمود، دومی سخنگوی شیخ محمود و سومی منزل سخنگوی شیخ محمود.
و گفت: همه‌ی عالم خائنند جز شیخ محمود و همه چیز توطئه است.
پس چون این گفت ندایی بیامد که: قاسم! اون تفنگ منو بیار.
و گفت: در این دیار تنها منم که گرایشات (گرایش‌های) باندی ندارم و همه جیمز باند هستند.
و چون این گفت صد کرور ایمان آوردند از هیبت آن سخن و کلهم باندها از عطاری‌ها و دارالشفاها جمع شد و افراد سر و دست اشکسته نیز باند از خود رها کرده و توبه نمودند. پس از این سبب که دیگران را جز خودش داخل بنی‌بشر حساب نمی‌کرد لقب نارسیس‌خاتون گرفت.
روایت است که چون از دنیا برفت نکیر و منکر به چشم خواهری به بالینش آمدند و پرسیدند تو کیستی؟ فرمود: من شیخ محمودم. از شدت ذوب در شیخ محمود. رحمة الله علیها.

 

 

هکذا: تذکرة ‌الپرزیدنت


شنبه 85 آبان 27 , ساعت 3:25 عصر

پدرجان! سیاست چیست؟

یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدرجان! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی؟

پدرش فکری می کنه و می گه: بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی. من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم. مامانت دولت هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه. کلفت مون ملت مستضعف و پابرهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره. تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی. داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است. امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.

پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچکش از خواب می پره. می ره به اتاق برادرکوچکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی گه خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرورفته و هرکاری می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه. می ره توی اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده و داره ترتیب اون رو می ده(از همه عذر می خوام). می ره و سرجاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.

فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟ پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست. سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت مستضعف و پابرهنه رو می ده، در حالی که دولت به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه دولت رو بیدار کنه، در حالی که نسل آینده داره توی گه خودش دست و پا می زنه.

 

منبع: دوم دام دات کام


شنبه 85 آبان 27 , ساعت 3:25 عصر

یکی از بچه های بلاگر ( صهبا ) چند روز پیش برادرش رو از دست داده و اومده توی کامنتها اینجوری نوشته :

 

سلام هموطن
اینروزها کار من شده گدایی فاتحه برای روح برادرم که 5 روز پیش به دیار باقی شتافت در حالیکه فرسنگها دور از او بودم و از اخرین دیدارش محروم
یه فاتحه ...دریغ نکن ....

 

 

به امید اینکه روزی   یکی هم واسه ما فاتحه جمع کنه ! هرکسی که این مطلبو می خونی خداییش یه فاتحه بخونه ... جای دوری نمی ره 

من به سهم خودم به ایشون تسلیت می گم انشاالله غم آخرش باشه


شنبه 85 آبان 20 , ساعت 10:0 عصر

سلام

امشب دوباره قاط زدم. داشتم به این فکر می کردم که واقعا این سربازی واسه چیه؟ واسه اینه که مرد بشیم و واسه زندگی آینده آماده بشیم؟ یا واسه اینه که تموم اعتماد به نفس ما رو بگیره و شخصیتمون زیر بار حماقت یه عده بی سواد که فقط به واسطه چند تا ستاره که روی دوششون بیشتر از ما دارن خورد خاک شیر بشه؟!!

سربازی واسه اینه که من مهارتهای نظامی رو یاد بگیرم ؟یا اینکه شکمم بشه قد شکم بامشاد؟!

واقعا من دو سال زندگیم رو برای چی باید هدر بدم؟

اون هم نه دو سال بلکه در حقیقت چند سال چون این دو سال که بهترین سالهای عمر یک جوونه به اندازه چند سال می ارزه ! بعضی وقتها به خودم می گم این دین تو به وطنته و خودم رو قانع می کنم اما اینم شد جواب؟ چه دینی ؟ 

من قبل از سربازی از بوی سیگار هم فرار می کردم اما همین امروز ...

قبل از خدمت هیچوقت زیراب کسی رو نزدم اما اینجا اگه زیراب نزنی عمرت نمی گذره .

توی خدمت یاد می گیری دو دره باز باشی   شیاد باشی   حس همکاری در تو می میره و اعتماد به نفست از بین می ره اینجا یاد می گیری شیشه و هشیش چیه یاد می گیری چطوری بوی سیگار رو از روی لباس و بدنت پاک کنی ! اینجا همه چیزهای خوب از تو گرفته می شه و کلی خصایص بد جاش رو می گیره ... بابام کجاست که ببینه سربازی چی از پسرش ساخته ؟!

چند بار تا حالا با خودم عهد کردم طرف این لعنتی نرم اما مگه می شه؟ تا میام خودمو جمع کنم یه بلایی از اون بالا سرم میاد و اگه یه پک نزنم دیوونه میشم .
هیچ وقت حرف سردار صدیقی فرمانده پادگان آموزشیم یادم نمی ره که روز اول (افتتاحیه دوره 146) به بچه ها گفت : دوستان عزیز ! شاید خیلی از شماها رو با این دید و منظور به سربازی فرستادن که اینجا آدم شین !!! ( بچه ها هو کردن و به اصطلاح بهشون برخورد ) و بعدش ادامه داد: " اما... اما من می خوام بهتون بگم شماها باید توی دانشگاه آدم نشده باشین و اگه دانشگاه و محیط فرهنگی اون نتونسته باشه از شماها آدم بسازه من و همکارانم هم به طبع نمی تونیم ." این حرف خیلی به مزاج ما خوش اومد چون می دیدیم یکی هست که ما رو می فهمه   آخه بابا جون! یه جوون 24- 23 ساله رو چطوری می شه عوضش کرد ؟! اون شخصیتش دیگه شکل گرفته .

بگذزیم حالم بدجوری گرفته حدود 20 روز پیش من وارد سالگرد اعزام به خدمتم شدم و حالا 4 ماه و 10 روز به پایان خدمتم بیشتر نمونده و من احساس پوچی می کنم و بی هدفی .قبل از خدمت هزار تا فکر توی سرم بود اما الان ... قبل از خدمت قوی بودم و پر انرِِِژی ولی الان ...

از روز اول خدمت با خودم عهد کردم که هر کاری بکنم تا پسرم به سربازی نره ... (اگه خندیدی بهت می گم کوووفت نخند! ایشالله خودت که اومدی خدمت خودت می فهمی)

برای همتون زندگی توام با خوشبختی   عشق و سعادت آرزو می کنم .


شنبه 85 آبان 20 , ساعت 8:1 عصر

زیباترین دختر گوینده اخبار در دنیا یک ایرانی به نام "میترا طاهری" است.

خودمونیم گوش شیطون کر .استغفرالله عجب چیزیه این ...

زیباترین دختر گوینده اخبار در دنیا یک ایرانی به نام

 

برای دیدن بقیه عکسها روی " ادامه مطلب " کلیک کنید


شنبه 85 آبان 20 , ساعت 8:1 عصر
سلام

می بینین چه کلاه گشادی سر من و شما رفت؟

این دختره ایکبیری ایرونی نیست که فرانسویه!!!

آخه کجای این دختره به دخترای خودمون شبیهه ؟!! اصلا کی گفته که اون خوشگله؟! اییییییششش ...

مرسی از افسانه خانم که این مطلب رو اصلاح کردن :

ایشون توی تاپیکها نوشته بودن : این خانم ملیسا توریا و اهل فرانسه هستند... لینکش ....
http://www.25h00.com/2005/05/melissa-theuriau

خلاصه ضد حالی بودا...

از همه به خاطر این اشتباه عذر خواهی می کنم


شنبه 85 آبان 20 , ساعت 8:0 عصر

SMS !! بزار ببینم کیه!!؟

نمیخوام شاید یکی باشه که نخوام ببینی!!

نه!! مارمولک بده بینم....

 

 

آها حالا شد قربون مرامت ... !!

اشکال نداره جوک هست میتونی ببینی!!

 

 

برای مشاهده بقیه مطالب روی "ادامه مطلب" کلیک کنید


شنبه 85 آبان 20 , ساعت 7:49 عصر

قم


-
سلام حاج آقا
-
سلام علیکم و رحمه الله برادر . خسته نباشید . خدا قوت ان شاالله . الله اکبر.
-
ببخشید حاج آقا شما چند تا فرزند دارید؟
-
دو تا , یه دختر یه پسر
-
شغل
-
مداحی . نوحه خونی . فروش البسه روحانیون و طلبه ها . مدیریت خانه عفاف.
-
تعداد همسر ؟
- 55
تا
-
بله!؟!؟!؟!؟!؟!؟! ببخشید بچه هاتون زن زاییدن یا زناتون بچه زاییدن؟!
- 54
تا صیغه یک نفر هم دائم.
-
صحیح .
-
وقت نماز برادر امری با من نیست؟
-
نه متشکرم


شنبه 85 آبان 20 , ساعت 7:49 عصر

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛فضیلتها وتباهیها در همه جا شناور بودند.آنها از بیکاری خسته شده بودند.روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شده بودند؛خسته تر و کسل تر از همیشه؛ناگهان "ذکاوت" ایستاد و گفت:بیایید یک بازی کنیم مثل قایم باشک.

همه از پیشنهاد او شاد شدند و "دیوانگی" فورآ فریاد زد من چشم می گذارم.

از آنجایی که هیچکس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد؛همه قبول کردند که او چشم بگذارد.دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست وشروع کرد به شمردن:یک...دو...سه...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند. "لطافت" خود را به شاخ ماه آویزان کرد. "خیانت" داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد. "اصالت" در میان ابرها پنهان شد."هوس" به مرکز زمین رفت. "طمع" داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و "دیوانگی" همچنان مشغول شمردن بود:هفتاد و نه...هشتاد...

همه پنهان شده بودندبجز "عشق" که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد وجای تعجب هم نیست چون که همه می دانند پنهان کردن عشق مشکل است و در همین حال دیوانگی به آخر شمارش می رسید:نود و پنج...نود و شش...

هنگامی که "دیوانگی" به صد رسید عشق پرید و پشت یک بوته رز پنهان شد.

"دیوانگی" فریاد زد که دارم می آیم.

اولین کسی را که پیدا کرد "تنبلی" بود زیرا "تنبلی" تنبلی اش آمده بودتا جایی پنهان شود.(لطافت)که به شاخ ماه آویزان بود را پیدا کرد؛(دروغ)ته دریاچه؛(هوس)در مرکز زمین؛خلاصه یکی یکی همه را پیدا کرد بجز عشق که از یافتن آن نا امید شده بود.

"حسادت" در گوشهایش زمزمه کرد که تو حتمآ باید "عشق" را پیدا کنی و او پشت بوته ی گل است.دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت زیادی آن را در بوته های گل رز فرو برد و دوباره ودوباره تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد.عشق از پشت بوته های گل بیرون آمد ؛بادست هایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

اونمی توانست جایی را ببیند چون کور شده بود.

"دیوانگی" گفت:من چه کردم چگونه می توانم تو را درمان کنم؟

"عشق" پاسخ داد:تو نمی توانی مرا درمان کنی ؛اما اگرمی خواهی می توانی راهنمای من باشی.

...واز آن روز است که
"عشق" کور است و"دیوانگی" همواره در کنار او ...


<      1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ