سلام
خیلی وقته که یه مطلب از خودم ننوشتم راستش این سربازی دل و دماغ واسه آدم نمی ذاره مخصوصا در مرحله ای که من الان دارم می گذرونم (4 ماه آخر خدمت) .
تقریبا هر روز می رم خاطراتم رو توی بلاگم می خونم
خلاصه اینکه آدم اعصاب معصاب واسش نمی مونه.
تا حالا شده که بتونین سر یکی شیره بمالین اما دلتون نیاد؟
شده که بخواین به یکی نزدیک بشین بی شیره پیله و باهاش درد و دل کنین، اما اون زیادی بهتون نزدیک بشه بی اونکه چیزی از شما بدونه؟
شده که بخواین به یکی بگین "مگه تو فضولی؟" اما روتون نشه؟
بی خیال این حرفها.
امروز یکی از این درجه دارهای پادگان بچه اش رو اورده بود پادگان، اسمش علی بود و تقریبا دوساله.
ناخداگاه جمله ای به زبونم اومد که آبروم رفت!!!
وقتی خوشمزگی های این بچه رو دیدم یه دفعه گفتم : " من دلم بچه می خواد!!!" همه هاج و واج بهم نگاه کردن و با هم زدن زیر خنده. گفتم جای خنده دعا کنین ...
بعد فرماندمون گفت آقای ف. دعا می کنم خدا اول مامانشو بهت بده بعد ... .
خلاصه امروز کلی سه کردم و ضایع شدیم. اما خارج از شوخی من اون لحظه واقعا دلم بچه می خواست چی کار کنم دیگه ... ؟!!
مدتیه اعصابم خورده خاک شیر امروز با یه مشاور قرار داشتم اما نرفتم شاید فردا برم.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ